مدتهاست دوست دارم برای تو بنویسم میخا، اما نمیدانستم اگر به کلمههایم برگردم آنها میتوانند آنچه را در ذهنم میگذرد بیان کنند یا نه. راستش همیشه فکر میکردم کلمات آنقدر وسیعاند که میشود برای هر توصیفی چندتایی از بهترینهایشان را جدا کرد و بسیار گفت. اما حالا میدانم آنها محدودند و ناتوان. در برابر آنچه در روح آدم میگذرد کلمات بسیار درماندهاند.
سائوپائولو باید شهر زیبایی باشد چون کوچهپسکوچههایش تو را دارند. برزیل باید کشوری شگفت باشد چون تو در آن نفس میکشی و جهان، جهان باید جایی بسیار دوستداشتنی باشد چون صدای خندههای تو را در جانش ثبت کرده است. چون تو در آن میخندی.
خندههایت را بسیار تماشا کردهام میخا. میدانی چرا؟ چون این روزها کماند آدمهایی که خندههایشان ناب و واقعی است. من چشمهای آدمهای بسیاری را هنگام خندیدن دیدهام. کمتر چشمی شبیه به تو از عمق وجود میخندد.
به تو گفتهام حال خوبت را از این فاصلهی دور حس میکنم. گفتهام چیزی از زبانت نمیدانم اما حرف که میزنی به تو گوش میدهم. انگار نغمهای باستانی از دل تاریخ میخوانی. من کلمههای آن زبان را نمیشناسم اما محسور موسیقی واژهها میشوم.
گاهی دلم میخواهد دست دراز کنم و همهی مرزهای قراردادی را، همهی فاصلههای جغرافیایی را و همهی خطکشیها را از میان بردارم. گاهی دلم میخواهد خدا دنیا را طور دیگری ادامه بدهد. طوری که هیچکس نتواند برای دیگری خط و مرز بکشد. طوری که هرکس آزاد باشد خودش باشد و بتواند از شاخههای درخت آرزو میوه بچیند. اما دنیا چنین نمیشود. دنیا باید عرصهی درد و رنج باشد تا در کنارش خوشبختی معنا پیدا کند. و شاید حقیقتا چنین دنیایی بهتر باشد. همین که روزهای سخت بسیار باشند و رنج آنها با تماشای خندهای از کشوری دور، با شنیدن صدایی از سرزمینی بسیار دور، به باد برود.
راستی، آدمها میتوانند در زندگی قبلیشان لبخند فردی دیگر بوده باشند؟