خمیازه های همیشه ... Gape forever



همیشه باید بهانه ای وجود داشته باشد که آدم را به زندگی وصل کند. مثل خانه ای که بعد از سفری طولانی در انتظار توست، مثل وقتی که هر چقدر سفر پر از تجربه و حس های خوب باشد، خانه موهبتی دیگر است که پس از بازگشت به آن حس امنیت در زیر پوستت می دود و مثل تجربه ی اولین باران، از حس خوبش سرشار می شوی.

همیشه بهانه ای وجود دارد که هرقدر هم حالت خوب باشد می تواند خوب ترت کند. همیشه سرودی مقدس، جمله ای از زبانی باستانی و یا فنجان چای بی مقدمه ای وجود دارد. همیشه خوابی شیرین، خوابی سرشار از باران و سپیدی و لبخند وجود دارد که نشانت می دهد معجزه ها وجود دارند، به تو نزدیک می شوند و اگر باورشان کرده باشی هر لحظه آماده اند تا تو را در آغوش بگیرند.

صدای موسیقی مقدسی که حالا به گوش من می رسد صدای معجزه است. در روزگاری بسیار دور، در شهری هم عرض جغرافیایی شهر من اما بسیار دور، صدایی گرم برای من خوانده است. انگار که پرده از راز قلب من برداشته باشد، در دلم شوری شگفت برپا شده است.

همیشه باید بهانه ای وجود داشته باشد که آدم را به زندگی وصل کند. همیشه باید چیزی وجود داشته باشد تا قلبت را زیر و رو کند که هروقت سراغش را گرفتی مثل معجزه حال خوبت را خوب تر کند.

من از سفری یک ساله بازگشته ام و از آن جغرافیای دور و بارانی موسیقی مقدسی با خودم آورده ام. هر وقت صدای این معجزه در فضا می پیچد خانه ی من آن شهر دور می شود. همان خانه که موهبتی دیگر است پس از بازگشت از یک سفر.


By Leonid Afremov


مدت‌هاست دوست دارم برای تو بنویسم میخا، اما نمی‌دانستم اگر به کلمه‌هایم برگردم آن‌ها می‌توانند آنچه را در ذهنم می‌گذرد بیان کنند یا نه. راستش همیشه فکر می‌کردم کلمات آنقدر وسیع‌اند که می‌شود برای هر توصیفی چندتایی از بهترین‌هایشان را جدا کرد و بسیار گفت. اما حالا می‌دانم آن‌ها محدودند و ناتوان. در برابر آنچه در روح آدم می‌گذرد کلمات بسیار درمانده‌اند.

سائوپائولو باید شهر زیبایی باشد چون کوچه‌پس‌کوچه‌هایش تو را دارند. برزیل باید کشوری شگفت باشد چون تو در آن نفس می‌کشی و جهان، جهان باید جایی بسیار دوست‌داشتنی باشد چون صدای خنده‌های تو را در جانش ثبت کرده است. چون تو در آن می‌خندی.

خنده‌هایت را بسیار تماشا کرده‌ام میخا. می‌دانی چرا؟ چون این روزها کم‌اند آدم‌هایی که خنده‌هایشان ناب و واقعی است. من چشم‌های آدم‌های بسیاری را هنگام خندیدن دیده‌ام. کمتر چشمی شبیه به تو از عمق وجود می‌خندد.

به تو گفته‌ام حال خوبت را از این فاصله‌ی دور حس می‌کنم. گفته‌ام چیزی از زبانت نمی‌دانم اما حرف که می‌زنی به تو گوش می‌دهم. انگار نغمه‌ای باستانی از دل تاریخ می‌خوانی. من کلمه‌های آن زبان را نمی‌شناسم اما محسور موسیقی واژه‌ها می‌شوم.

گاهی دلم می‌خواهد دست دراز کنم و همه‌ی مرزهای قراردادی را، همه‌ی فاصله‌های جغرافیایی را و همه‌ی خط‌کشی‌ها را از میان بردارم. گاهی دلم می‌خواهد خدا دنیا را طور دیگری ادامه بدهد. طوری که هیچ‌کس نتواند برای دیگری خط و مرز بکشد. طوری که هرکس آزاد باشد خودش باشد و بتواند از شاخه‌های درخت آرزو میوه‌ بچیند. اما دنیا چنین نمی‌شود. دنیا باید عرصه‌ی درد و رنج باشد تا در کنارش خوش‌بختی معنا پیدا کند. و شاید حقیقتا چنین دنیایی بهتر باشد. همین که روزهای سخت بسیار باشند و رنج آن‌ها با تماشای خنده‌ای از کشوری دور، با شنیدن صدایی از سرزمینی بسیار دور، به باد برود.

راستی، آدم‌ها می‌توانند در زندگی قبلی‌شان لبخند فردی دیگر بوده باشند؟

 

محسور موسیقی واژه‌های تو


آخرین جستجو ها